تو هرگز نخواهی دانست که یک انسان در امتداد روزها و ماهها و سالها راندگی چگونه باطل خواهد شد!
حالیا تو با درخت ریشه سوخته ای که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت؟
در انتهای شب،گرگها سفر می کنند.
من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته ام که بیایی!
و من دیگر نخواهم گفت:رجعتی باید!
افسوس که آن رجعت دردناک ما پایان یک پندار بود.